سلام
سکوت چرا اینجا نشسته؟
درست همینجا، سمت چپ من و راست تو؛ بین ما.
به رو به رو نگاه میکنیم و میاندیشیم به زمانی که این زمان گذشته و دیگر احوالمان بد نیست.
به همه سالهای پیشتر نگاه کن که با همین نگاه و همین سکوت و همین امید که بهتر توهم نامیده شود، سپری شد و هر سالِ بعد آن، به گذشته پربرکت و بی غم و بیآلایش و . . . غبطه خوردیم.
باید این حسرت را خاموش کرد و بلند شد.
سکوت را به گوشهای پرتاب کن، به آغوشم بکش و آواز بخوان برایم.
باید بعد این همه سال صدایت تغییری کرده باشد، خطی، خشی. . . .
دلم تنگِ نغمه صدای توست؛ لرزههای اضطرابش لرزه به جانم میاندازد.
انگار برنده، غرور من بود که مرا ندیدی،
که صدای تو میلرزید و دستان من.
خودم هم باورم شد که شکستت دادهام؛
حالا اما نه به درد زخمی که برداشتهام بلکه به درد خاطراتی که سوزاندهای، مستی پیروزی از سرم پریده و خود را تنها یافتهام؛ بی تو.